ذکر مصائب خروج سیدالشهدا علیهالسلام از مدینه
در دل شب رفت فـرزنـد بـتـول با دلـی پُـر درد در نـزد رسـول از جـفــای روزگـار فـتـنــهجــو گـریه بـگْـرفـتـش همی راه گلو: یا رسـولاللَّه! مـنم اینک حـسـین کز مَنَت بودی به گیتی، نور عین شب همه شب بود در سوز و گداز با خـدای خـویش در راز و نیاز گـریه و زاری هـمی آغـاز کرد با پـیـمـبر تا سحـرگـه، راز کرد در سحرگاه اندکی خوابش ربود تا ربودش خواب، شد وقت شهود نور احمد، قبر اطهر را شکافت وز افـق، مـاه یـمانی رخ بتافـت دیـد بـیـرون آمـد از مهـر و وفا با گروهی از ملایک، مصطـفی در برش بگْرفت و چشمش بوسه داد اشک وی بزْدود و لب بر لب نهاد ای فـدایت هـم پـدر، هم مـادرم! مــیــوۀ دل! یــادگــار اطــهـرم! ای عزیز من! تو خود جان منی از تـو بـاشد، دیـدهام را روشـنی بینمت گویا در این زودی قـتـیل ای تو در عالم، ذبیح و من، خلیل! بـیـنـمـت در سـرزمـیـن کــربـلا در میان خـاک و خـونی، مـبـتلا مادرت زهرای اطهر در بهشت حـیدر صفـدر، علیّ حـقسرشت عـمّ تـو، حـمـزه، شهـید راه حق جـعـفـر طیّـار کـاو بُـردی سبـق در بهـشت خُـلـد، مـشـتاق تـوأند انـتـظـار مـقـدمـت را مـیبـرنـد بس بُوَد ما را به سویت، اشتیاق یا حسین! «اُخرج الی ارضِ العراق» خود تو را خواهد خدا در خاک و خون وز تو پیدا، سرّ «ما لا تعلمون» رفـت از بــهــر وداع مـــادرش در بـغـل بـگْـرفت قـبر اطهرش گـفت با مـادر بـسـی از درد دل ریخت اشک و تربتش را ساخت گل سر برآور، حـال فـرزندت ببـین مـحـنت فـرزنـد دلبـنـدت بـبـین سر بـرآور، کن تو بـدرودم دگر که حـسـیـنت میرود سوی سفر پـس بـرفـتـی خـامــس آل عــبــا کـرد بــد رود مــزار مـجــتــبـی در وداعـش با زبـان حـال گـفت دُر همی بارید و با مژگان بسفت: آسمان بگْرفته بر من کار، تنگ در مـدیـنـه من نـبـتْـوانم درنـگ در جـوار جد، تو را باشد وطـن من به سـوی کـربـلا بـایـد شـدن نـیـنـوا، جـای غـریـبـان بـلاست خـوابگاه کـشـتـگـان کـربلاست شد محـمّـد، پـور پـاک مرتـضی نــزد آن سـلـطـان اقـلـیـم رضــا آگهی دادش شه از عـزم رحـیل میروم بیرون از این شهر، ای خلیل! تا کـشـانَد هر کجـا خـواهـد خـدا خود مـرا با اهل بیت مـصطـفی گفت: اندر مکّه آی، ای شه! فرود مـأمـن حـق، قـبـلـۀ اهـل سـجـود ور نـبـتْـوانی در آنجا زیـسـتـن کوچ کن زآنجا، برو سوی یمن کانـدر آن اعـوان و انصار توأند مردمش از جان و دل، یار توأند شاه گفتا: باشد این رأیت، صواب میروم من، سوی مکّه با شتاب در جهان گر خود نیـابم، مأمـنی بـار ذلّـت را نـشـایـد چون مـنی گـیرم آخر از ستـم، گردم شهـید بهتر از عمر است و بیعت با یزید چون رسید اینجا سخن، بس زارزار گـریه بـنْـمـودند چون ابـر بهـار امّسـلْــمـه زیـن خـبـر، آگـاه شـد خـاطـرآشـفـتـه به نـزد شـاه شـد ای تو ما را یـادگـار مـصـطفی! از رُخت بطحا و یثرب را صفا! از حـریم جـدّ خود، خـیـرالبـشر پا منه بیرون و بگْـذر زین سفر زین سـفـر آیـد هـمی بوی فراق میکشد آخر تو را سوی عـراق من شـنـیـدم خود ز خـتـم الانـبـیا در عـراق و سـرزمـیـن کـربـلا «قـرّةالعـین» مرا، حـزب یـزید مینمایـند از ستـم، روزی شهید گفت شاه: ای مادر فرخنده فـال! نیست بر من نیز خود پوشیده حال دانم، ای مادر! مرا اندر چه روز مـیرسـد آن وقـعـۀ بـنـیـاد سـوز میشناسم نیک، من، خود مدفـنم در کجـا گـردد جـدا سـر از تـنم میشـنـاسم آن کـسـان کز اقـربـا کـشـته میگـردنـد در آن ماجـرا پـس اشـارت کرد، سوی نـیـنـوا گـشت مشـهـودش زمـین کـربلا دسـت بُـرد و از دیـار غـربـتـش قـبـضهای بـرداشتی از تربـتـش هان! بگیر این تربت و در شیشه دار زین سخن، دل فارغ از اندیشه دار چون مبدّل خاک را بینی به خون گـو دگـر « انّـا الـیـه راجعـون» امّسلْمه زین خبر بگْـریست زار لطمه زد با آه و شیون بر عـذار با دلی میگفت از غم، چاکچاک: یا رسولاللَّه! بر آور سر ز خاک این حسین است، آن عزیز کردگار عرش رحمان را ز رفعت، گوشوار سـالهـا پـروردی انـدر دامـنـش حالیا مضـطـر نمـوده دشـمـنـش شد مـهـیّـای سـفـر، شـاه حـجـاز برگ و ساز آن سفر را کرد ساز شهـر یـثرب را دگر بدرود کرد رو به سوی کعـبۀ مقـصود کرد کرد طی، منزلبهمنزل، روز و شب تا به شهـر مکّـه، آن میر عـرب |